اولین کلمه
پنج ماهه که شدی با مامان و بابا .مامانی.باباجون.دایی هاو زن دایی ها همگی با هم رفتیم کیش.اونجا که رسیدیم تو خیلی خسته شده بودی و به شدت گریه میکردی.وای که نمی دونی چه غوغایی کرده بودی.همه از گردچیه های تو تعجب کرده بودن.اخه سابقه نداشت که اینجور گریه کنی. فردای اون روز ٢٨/١٢/٨٨ بود که اولین کلمه را به زبان جاری کردی و گفتی مامان .نمی دونی من قند توی دلم اب میشد و خیلی ذوق زده شده بودم. شب بعد که سال تحویل ٨٩ بود کنار اسکله بودیم .با بابا و مامانی. اخه بقیه رو گم کرده بودیم. وقتی اومدیم خونه بابا جون به همه عیدی دادن و من هم عیدی تو رو دادم و بابا جون برات روش یادگاری نوشتن. ...
نویسنده :
مامان
18:23