یه روز بارونی
یه روز بارونی توی اردیبهشت ماه ,رها و بابایی رفتند با هم بیرون از خونه تا یه کمی خرید کنند.
رها جون مامان به باباییش گفته بود که بابا ببین درخت ها رو زیر بارون خیس شدند .چرا نمی رن زیر سقف تا خیس نشن .
باباییش بهش گفته بود که :اخه درخت ها که پا ندارن.
رها پرسیده بود که:پس چی دارن .
باباییش هم گفته بود که :ریشه دارن .پس نمی تونن راه برن.
رها خانم هم یه کم فکر کرده بود و بعدش هم گفته بود که :اره مثل بابا که ریش داره.
عزیز دلم
وای که نمی دونی بابایی با چه ذوقی اینها رو برای مامان تعریف می کرد.
مامان وبابا خیلی دوستت دارن.کی بشه بزرگ بشی و این چیزها رو درک کنی.
مامان هم دلش نیومد که توی این روز بارونی به این قشنگی ازت عکس نگیره .برای همین هم بردت توی حیاط و این چند تا عکس خوشگل رو ازت انداخت.
الهی که صد ساله بشی.