رهارها، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

دختر نازنازی

دخمل با سواد

  دختر عزیزم دیگه کم کم داره با سواد میشه. الان دیگه حروف ا  و  ب   و پ  رو می نویسه. چند تا کلمه هم می تونه بخونه.مثل مامان . بابا. اب. رها .اوا. خیلی دوست داره بدونه یه وقتی من یه مطلبی رو می خونم یا می نویسم چیه. خیلی هم دوست داره براش مجموعه بالا بالا رو بگیرم. هر وقت تبلیغش رو از توی تلویزیون می بینه،دیگه .....بیا و درستش کن. ولی حیف که باباش موافق نیست. خلاصه که خیلی دوست داره هر چی زودتر با سواد بشه. ان شا،ا... که اون روزها هم هر چه زودتر از راه برسه. این هم دست خط دختر خانمی مامان.       ...
18 فروردين 1393

خانمی مامان

          دخترم دیگه داره کم کم خانم  میشه و خیلی از کار هاشو خودش انجام میده/ ماشاا... هزار ماشاا... درکش از مسایل خیلی بالا رفته و مسایل رو حتی بیشتر از سن خودش میفهمه. قربونش برم مواظب خواهر کوچولوشه .تا اونجا که بتونه به مامان کمک میکنه/مثل سفره انداختن/ خلاصه اینکه واسه خودش خانمی شده و واسه مامان و باباش یه دنیا امید و ارزوه.   ...
7 فروردين 1393

دخمل عکاس

دخمل ناز مامان خیلی از دوربین و عکس گرفتن خوشش میاد و تا اونو یه جایی میبینه سریع بر میداره و شروع به عکس انداختن میکنه. عکس که نیست شاهکار هنریه.                              ر                               ...
7 فروردين 1393

یه عالمه گل سر

دخمل مامان وقتی بهش میگیم که برو موهات رو شونه کن ,میره شونه می کنه و بعد یه عالمه گل سر توی موهاش میزنه. عاشق اینه که همه گل سرهاشو توی موهاش بزنه. الهی فدات بشم که کارهای خنده دار میکنی.       ...
14 اسفند 1391

باز هم بیمارستان

تاریخ ١٧/١١/٩١  خوشگل مامان مریض شد. حالت تهوع و دل درد شدید.همه اش بالا می اورد.حالش خیلی بد بود. اوا رو گذاشتیم توی خونه پیش مامان جون و با بابا محسن رفتیم بیمارستان تا خانم دکترش ویزیتش کنه. خانم دکتر گفت چون اب بدنش رفته باید بشتری بشه و یه سرم بگیره.حالا یا تا عصر می مونه یا فردا صبح مرخصش می کنم. از اون طرف اوا توی خونه گریه میکرد و شیر می خواست و از این طرف هم رها می گفت باید پیشم بمونی. چون اب بدنش رفته بود رگش پیدا نمی شد.خلاصه تا وقتی که رگ پیدا کردن من پیشش بودم بعد سپردمش به باباش و عمه رویاش و رفتم. اومدم خونه و دیدم که اوا غش کرده از گریه. وای که چه حالی داشتم.توی خونه می اومدم دلم بیمارستان بود .بیما...
14 اسفند 1391

دوستی خاله خرسه

چند روز پیش ها دوباره رها خانم دسته گل به اب داد. داشتم کارهامو انجام می دادم که دیدم جیغ اوا رفت هوا. اومدم و دیدم بچه غش کرده و خبری از رها خانم هم نیست. وقتی رفتم بالای سرش دیدم به به,جای دو تا دندون روی صورت اوا ست. طفلکی که نمی تونه از خودش دفاع کنه,فقط گریه می کرد. الهی بگردم برات مامانی . همون موقع دوربین رو برداشتم و ازش یه عکس برداشتم تا بزرگ شدید خودتون هم ببینید و بدونید که مامان چه روزهایی رو با شما ها داشته و شماها چه کارهایی که نمی کردید.    ...
14 اسفند 1391

مارمولک

دخمل گل مامان تازگی ها نقاشی خیلی چیزها رو یاد گرفته.یکی از چیزهایی رو که می کشه مارمولکه. کشیدن مارمولک رو یاد گرفته و هر دفعه که می کشه با یه ذوقی میاد و نشون من میده. من هم با ذوق تمام می بینم و کلی می بوسمش.اخه قربونش برم تازه داره نقاشی کردن رو یاد می گیره. فداش بشم مارمولک رو مثل هزار پا میکشه.ولی باز هم برای من خیلی قشنگه. تصمیم گرفتم که براش بذارم توی وبلاگش تا ان شا,ا... خودش هم بزرگ که میشه  ببینه و ببینم که خودش هم به اندازه من ذوق می کنه یا نه. خیلی دوستت دارم.   ...
2 اسفند 1391

می خواهم در اینده چه کاره شوم

داشتم با خودم فکر می کردم که در اینده می خواهم چه کاره شوم. شاید بخوام یه راننده بشم: شاید هم یه مامان خوب و مهربون: وشاید یه خانم معلم: بعید هم نیست که یه خانم دکتر بشم:   شاید هم یه خیاط ماهر: احتمالا هم یه خونه دار: البته دامپزشک هم خوبه: ولی خوب میدونید چیه: هر چی که بشه و من هر شغلی رو برای اینده ام انتخاب کنم و هر کاره ای که بشم,مهم اینه که ادم مفیدی برای خودم و خانواده ام و جامعه ام باشم,تا مامان و بابام بهم افتخار کنن .    ...
2 اسفند 1391

حسادت ها و شیطنت های گل دخملی

تازگی ها دخمل مامان یه کوچولو به ابجی کوچولوش حسودی میکنه.البته حسودی که نه ,یه کم حساس شده. تا من و بابایی بغلش میکنیم ,دیگه بیا و درستش کن. داد و بیداد و سر و صداش میره بالا.بعد هم که ابها از اسیاب افتاد,میره و یه بلایی سر ابجیش میاره. وروجک چند روز پیش خودکار برداشته بود و می کرد توی دهن ابجیش. اینکه دست توی دهن  و بینی و چشمش بکنه دیگه عادی شده. طفلکی اوا که فکر میکنه داره باهاش بازی می کنه و همه اش بهت میخنده. طبق عادت همیشگی که باید موقع خواب دست مامان رو بگیره ,دیروز که مامان دستش بند بود ,رفته بود و پای اوا رو گرفته بود. یه دفعه دیدم که جیغ اوا رفت روی هوا .اومدم و دیدم که رها خانم پای ابجیش رو داره میکشه. خلاصه ...
20 دی 1391