تولد اوا
تاریخ ٢٨/٨/٩١ انتظارها به پایان رسید و ابجی به دنیا اومد. صبح با بابایی و مامان جون رفتیم بیمارستان و پذیرش شدم برای عمل. ساعت ٥/٨ رفتم توی اتاق عمل و ساعت ١١ که چشم هام رو باز کردم دیدم که همه چیز تموم شده . وای نمی دونی که چقدر احساس سبکی می کردم.و خوشحال از اینکه همه چیز به خوبی تموم شده و ما باز هم همدیگر رو داریم. تقریبا یک ساعت بعد بابایی رفت و تو و مامانی رو اورد پیش من.الهی فدات بشم ,اصلا به من که نگاه نمی کردی. مستقیم اومدی سراغ اوا و لپش رو کشیدی. نیم ساعت بعد رفتی خونه مامانی و شب دوباره اومدی یه سری زدی و رفتی. صبح روز بعد مرخص شدم و اومدم خونه.ولی تو اصلا سمت من نمی اومدی و یه غصه توی دلت داشتی ولی به روی...
نویسنده :
مامان
17:51
تولد تولد تولدت مبارک
دخمل گلم تولدت مبارک عزیزم سه سالگیت مبارک این سومین سالگرد تولده.چشم گذاشتیم سه سال گذشت.انگار همین دیروز بود که با به د...
نویسنده :
مامان
20:33
ببعی میگه بع بع
امروز گل دخمل مامان ,رهایی برای اولین بار عکس یه ببعی کشید. قربونت برم با اون ببعی کشیدنت. ...
نویسنده :
مامان
21:06
یادگاری های رهایی
این نقاشی رو مامان برای گل دخملش کشیده. وقتی بابایی هنر نماییش گل می کنه. این هم نقاشی مصطفی ...
نویسنده :
مامان
20:58
دخمل برچسبی
دخمل مامان عاشق برچسبه .بابایی هم براش مرتب برچسب می خره و اون هم همه اش رو ,روی هم روی هم می چسبونه. ...
نویسنده :
مامان
19:58
سفر به اصفهان
27/5/91 همگی با هم به سمت اصفهان حرکت کردیم. ما اونجا دو روز موندیم.خیلی خوش گذشت. تو برای اولین بار به اصفهان می رفتی.مامان و بابا هم تو رو همه جا بردن تا ببینی و بهت خوش بگذره.یه عالمه عکس خوشگل هم ازت گرفتیم تا توی وبلاگت بذاریم. این سی و سه پل و زاینده رودش که خشک شده بود. این هم چهلستون که باز هم خشک شده بود. اینجا رها خانم سوار کالسکه شده تا بره باغ پرنده ها. این هم نقش جهان و عالی قاپو. این هم پل خواجو ...
نویسنده :
مامان
21:29
تولد صدف
در تاریخ ١١/٣/٩١ خدا یه فرشته کوچولوی ناز رو از اسمونها به عمو میثم و خاله پونه هدیه داد. اونها اسم نی نی شونو صدف گذاشتند. از وقتی که تو اونو دیدی همه اش از مامان می پرسی که پس کی نی نی ما بدنیا میاد؟ عزیز دلم مامان هم مثل تو منتظره.کی شه اون روز قشنگ از راه برسه و نی نی ما هم سالم به دنیا بیاد. ...
نویسنده :
مامان
20:47
چشم چشم ,دو ابرو
تاریخ 16/5/91 بود که خواستی برای مامان نقاشی بکشی. وقتی که نقاشیتو کشیدی و نشون مامان دادی ,دیدم که یه چشم چشم دو ابروی خوشگل کشیدی و خودت هم انقدر ذوق کردی که نگو. اخه این اولین باری بود که تو با دستهای کوچولوت یه چیزی رو میکشیدی. الهی فدات بشم که انقدر خوشحالی کردی .بیشتر از تو مامان ذوق کرده بود.الهی قربونت برم. خیلیییییییییییییییییییییییی دوستت دارمممممممممممم. این هم به قول خودت نی نی و مامان باباش. این هم یه عالمه نی نی. &n...
نویسنده :
مامان
19:37
اولین مریضی سال 91
دختر ناناز مامان ,١١ فروردین ٩١ دوباره مریض شدی و سرما خوردی . دوباره تب کردی و مامان هم مثل همیشه نگران حالت . جمعه ظهر بود و ما مهمون داشتیم که دیدم یه دفعه تب داری .چه حال گیری بود. دو باره مامان دارو به دست شد و تو مریض. تا شب حالت بدتر شد و باعث شد که شب خونه دایی طاهر شام دعوت داشتیم نتونیم بریم. با بابایی بردیمت دکتر .بدبختی دکتر متخصص اون موقع شب که جایی نبود ,مجبور شدیم ببریمت پزشک عمومی. اقای دکتر معاینه ات کرد و مقداری دارو بهت داد. شب تا صبح تب داشتی و مامان و بابا بالای سرت نشستن.البته شیفتی .تا ساعت ٤ بابایی نشست و از اون به بعد مامان . صبح دوباره بردیمت بیمارستان تا دکتر...
نویسنده :
مامان
12:09