رهارها، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

دختر نازنازی

یه روز بارونی

                                                                    یه روز بارونی توی اردیبهشت ماه ,رها و بابایی رفتند با هم بیرون از خونه تا یه کمی خرید کنند. رها جون مامان به باباییش گفته بود که بابا ببین درخت ها رو زیر بارون خیس شدند .چرا نمی رن زیر سقف تا خیس نشن . باباییش بهش گفته بود که :اخه درخت ها ...
30 تير 1391

دخمل تمیز مامان

دخمل عزیز مامان تازگی ها هر وقت که یه چیزی می خوره اول که باید دستهاش رو بشوره.اگر هم که لباسش کثیف شده باشه فوری میره و جارو نپتون رو بر می داره و لباس هاشو تمیز می کنه. اخ الهی فدات بشم که فکر می کنی لباس هات با این کار تمیز میشه.     ...
30 تير 1391

عزیز دلم مرتبه

  رها گلی مامان دیگه داره کم کم بزرگ میشه و واسه خودش خانمی میشه. الهی که فدات بشم. هر وقت که  میره و توی اتاقش بازی می کنه,اتاقش رو مرتب می کنه .اسباب بازی هاشو سر جای خودشون می زاره و ...... تازگی ها هم هر وقت لباس هاشو می شورم ,خودش اونها رو تا می کنه و توی کمدش میذاره. الهی قربون اون تا زدن لباس هات برم.         ...
22 تير 1391

رهای برج ساز

رها خانم تازگی ها به برج سازی علاقمند شده و هر چی رو که می بینه مثل برج روی هم قطار می کنه. این هم عکساش:                                                                                            &nb...
22 تير 1391

بابا روزت مبارک

دوشنبه ای که گذشت روز پدر بود. مامان تصمیم گرفت که امسال رو یه کم متفاوت تر  از سال های دیگه بر گذار کنه. اخه تا امسال تو کوچولو بودی و این روز رو درک نمی کردی.به خاطر همین مامان بهت یاد داد که وقتی بابایی از سر کار برگشت بهش بگی که :"بابایی روزت مبارک"  یه شاخه گل هم اماده کردم و دادم بهت تا بدی به بابایی.     وقتی که بابایی اومد دویدی جلوی در و بهش گفتی که "بابا روزت مبارک".بعد هم گلت رو بهش دادی و گفتی که بابا اینو بعدش بده به خودم. بابایی هم بغلت کرد و هزار تا بوس ازت کرد .نمی دونی که چقدر خوشحال شده بود. الهی قربونت برم که تو عالم بچه گی هم تبریکت رو گفتی و هم حرف دلت رو زدی. خدا به هم ببخ...
30 خرداد 1391

اقا کریم

  یه روز صبح من و گل دخملم توی خونه نشسته بودیم و داشتیم تلویزیون نگاه می کردیم که یه دفعه رها خانم یه صدای عجیب و جدید به گوشش خورد. با تعجب رو کرد به مامان و پرسید: صدای چیه؟ مامان هم جواب داد که یا کریم عزیز دلم. رهایی یه کمی فکر کرد و گفت مامان بگو اقا کریم بره من ازش می ترسم. الهی فدات بشم که هنوز نمی تونی خیلی از کلمات رو تلفظ کنی و معنی شون هم نمی دونی. تو دختر کوچولوی نازنازی مامانی. خیلی دوستت دارم.                                   &...
18 خرداد 1391

مهر بونی های دخملم

  مامانی گلم چند وقته که نتونستم برات بنویسم,فکر کنم که یه دو هفته ای می شه.اخه این روزها خیلی حالم خوب نیست .البته به خاطر نی نی کوچولویی که توی راهه. امروز دیگه تصمیم گرفتم تا برات یک کم بنویسم . قند عسلم الهی قربونت برم که این چند وقت با مامان هم دردی می کنی و تا می بینی مامان حالش خوب نیست میایی کنارم و می خواهی به مامان محبت کنی. دیروز خیلی معده درد داشتم و همه اش خوابیده بودم.اومدی پیش مامان و می گفتی که مامان نی نی توی دلت داره اذیتت می کنه. بغلت کردم و یه عالمه بوست کردم. فدات بشم که مامان تا تو رو داره هیچ غمی نداره. خیلی ددددددددددددددددوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارم. ...
18 ارديبهشت 1391

سیزده به در 91

  سیزده بدر امسال هم اومد و رفت .یک سال دیگه هم شروع شد و از فردا همه باید برن دنبال کار و زندگیشون. سیزده امسال ما با مامانی و بابا جون و دایی ها رفتیم سردر باغ بابا جون.خیلی خوش گذشت.تو هنوز یک کم سرما خورده بودی و حال نداشتی .به خاطر همین همه اش توی اتاق خوابیده بودی و بیرون نمی رفتی تا با بچه ها بازی کنی. بابایی و دایی ها  فوتبال بازی می کردن و ما خانم ها مشغول صحبت و عکس گرفتن بودیم.چند تا دونه عکس هم از شما گل دخملم گرفتم تا بذارم توی وبلاگت.                              &n...
20 فروردين 1391

کاری از فاطمه

این نقاشی ها و کاردستی  ها رو فاطمه عمو مرتضی ,وقتی که تو نی نی کوچولو بودی برات درست کرد. مامان هم برات نگه شون داشت تا وقتی بزرگ شدی ببینی و ازش تشکر کنی.                                      این کارت هم کارت دعوت تولدشه که با کمک مامانش درست کرده بود                            &nbs...
15 فروردين 1391