رهارها، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

دختر نازنازی

زیارت حضرت معصومه

دخترم عاشق حرم حضرت معصومه است و همیشه از مامان وبابا می خواد که اونو به زیارت ببرن.                           این عکس ها رو بابای رها وقتی که به زیارت حضرت معصومه رفته بودیم ازش گرفته.   ...
18 فروردين 1393

دخمل با سواد

  دختر عزیزم دیگه کم کم داره با سواد میشه. الان دیگه حروف ا  و  ب   و پ  رو می نویسه. چند تا کلمه هم می تونه بخونه.مثل مامان . بابا. اب. رها .اوا. خیلی دوست داره بدونه یه وقتی من یه مطلبی رو می خونم یا می نویسم چیه. خیلی هم دوست داره براش مجموعه بالا بالا رو بگیرم. هر وقت تبلیغش رو از توی تلویزیون می بینه،دیگه .....بیا و درستش کن. ولی حیف که باباش موافق نیست. خلاصه که خیلی دوست داره هر چی زودتر با سواد بشه. ان شا،ا... که اون روزها هم هر چه زودتر از راه برسه. این هم دست خط دختر خانمی مامان.       ...
18 فروردين 1393

خانمی مامان

          دخترم دیگه داره کم کم خانم  میشه و خیلی از کار هاشو خودش انجام میده/ ماشاا... هزار ماشاا... درکش از مسایل خیلی بالا رفته و مسایل رو حتی بیشتر از سن خودش میفهمه. قربونش برم مواظب خواهر کوچولوشه .تا اونجا که بتونه به مامان کمک میکنه/مثل سفره انداختن/ خلاصه اینکه واسه خودش خانمی شده و واسه مامان و باباش یه دنیا امید و ارزوه.   ...
7 فروردين 1393

دخمل عکاس

دخمل ناز مامان خیلی از دوربین و عکس گرفتن خوشش میاد و تا اونو یه جایی میبینه سریع بر میداره و شروع به عکس انداختن میکنه. عکس که نیست شاهکار هنریه.                              ر                               ...
7 فروردين 1393

یه عالمه گل سر

دخمل مامان وقتی بهش میگیم که برو موهات رو شونه کن ,میره شونه می کنه و بعد یه عالمه گل سر توی موهاش میزنه. عاشق اینه که همه گل سرهاشو توی موهاش بزنه. الهی فدات بشم که کارهای خنده دار میکنی.       ...
14 اسفند 1391

باز هم بیمارستان

تاریخ ١٧/١١/٩١  خوشگل مامان مریض شد. حالت تهوع و دل درد شدید.همه اش بالا می اورد.حالش خیلی بد بود. اوا رو گذاشتیم توی خونه پیش مامان جون و با بابا محسن رفتیم بیمارستان تا خانم دکترش ویزیتش کنه. خانم دکتر گفت چون اب بدنش رفته باید بشتری بشه و یه سرم بگیره.حالا یا تا عصر می مونه یا فردا صبح مرخصش می کنم. از اون طرف اوا توی خونه گریه میکرد و شیر می خواست و از این طرف هم رها می گفت باید پیشم بمونی. چون اب بدنش رفته بود رگش پیدا نمی شد.خلاصه تا وقتی که رگ پیدا کردن من پیشش بودم بعد سپردمش به باباش و عمه رویاش و رفتم. اومدم خونه و دیدم که اوا غش کرده از گریه. وای که چه حالی داشتم.توی خونه می اومدم دلم بیمارستان بود .بیما...
14 اسفند 1391