رهارها، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

دختر نازنازی

دوستی خاله خرسه

چند روز پیش ها دوباره رها خانم دسته گل به اب داد. داشتم کارهامو انجام می دادم که دیدم جیغ اوا رفت هوا. اومدم و دیدم بچه غش کرده و خبری از رها خانم هم نیست. وقتی رفتم بالای سرش دیدم به به,جای دو تا دندون روی صورت اوا ست. طفلکی که نمی تونه از خودش دفاع کنه,فقط گریه می کرد. الهی بگردم برات مامانی . همون موقع دوربین رو برداشتم و ازش یه عکس برداشتم تا بزرگ شدید خودتون هم ببینید و بدونید که مامان چه روزهایی رو با شما ها داشته و شماها چه کارهایی که نمی کردید.    ...
14 اسفند 1391

مارمولک

دخمل گل مامان تازگی ها نقاشی خیلی چیزها رو یاد گرفته.یکی از چیزهایی رو که می کشه مارمولکه. کشیدن مارمولک رو یاد گرفته و هر دفعه که می کشه با یه ذوقی میاد و نشون من میده. من هم با ذوق تمام می بینم و کلی می بوسمش.اخه قربونش برم تازه داره نقاشی کردن رو یاد می گیره. فداش بشم مارمولک رو مثل هزار پا میکشه.ولی باز هم برای من خیلی قشنگه. تصمیم گرفتم که براش بذارم توی وبلاگش تا ان شا,ا... خودش هم بزرگ که میشه  ببینه و ببینم که خودش هم به اندازه من ذوق می کنه یا نه. خیلی دوستت دارم.   ...
2 اسفند 1391

می خواهم در اینده چه کاره شوم

داشتم با خودم فکر می کردم که در اینده می خواهم چه کاره شوم. شاید بخوام یه راننده بشم: شاید هم یه مامان خوب و مهربون: وشاید یه خانم معلم: بعید هم نیست که یه خانم دکتر بشم:   شاید هم یه خیاط ماهر: احتمالا هم یه خونه دار: البته دامپزشک هم خوبه: ولی خوب میدونید چیه: هر چی که بشه و من هر شغلی رو برای اینده ام انتخاب کنم و هر کاره ای که بشم,مهم اینه که ادم مفیدی برای خودم و خانواده ام و جامعه ام باشم,تا مامان و بابام بهم افتخار کنن .    ...
2 اسفند 1391

حسادت ها و شیطنت های گل دخملی

تازگی ها دخمل مامان یه کوچولو به ابجی کوچولوش حسودی میکنه.البته حسودی که نه ,یه کم حساس شده. تا من و بابایی بغلش میکنیم ,دیگه بیا و درستش کن. داد و بیداد و سر و صداش میره بالا.بعد هم که ابها از اسیاب افتاد,میره و یه بلایی سر ابجیش میاره. وروجک چند روز پیش خودکار برداشته بود و می کرد توی دهن ابجیش. اینکه دست توی دهن  و بینی و چشمش بکنه دیگه عادی شده. طفلکی اوا که فکر میکنه داره باهاش بازی می کنه و همه اش بهت میخنده. طبق عادت همیشگی که باید موقع خواب دست مامان رو بگیره ,دیروز که مامان دستش بند بود ,رفته بود و پای اوا رو گرفته بود. یه دفعه دیدم که جیغ اوا رفت روی هوا .اومدم و دیدم که رها خانم پای ابجیش رو داره میکشه. خلاصه ...
20 دی 1391

اولین دفاع

دیشب برای اولین بار دخمل ناز نازی مامان از ابجی کوچولوش دفاع کرد. دیشب شام خونه مامان جون دعوت داشتیم .همه عمو ها هم بودن.من اوا رو خوابونده بودم توی کرییرش و خودم هم کنارش نشسته بودم. نیایش عمو مرتضی اومد سمت اوا تا نگاهش کنه ,تو با سرعت اومدی و نشستی جلوی ابجیت و دستهات رو باز کردی تا نیایش دست بهش نزنه. الهی فدات بشم .من اصلا انتظار همچین عکس العملی رو از تو نداشتم. با این کارت نشون دادی که خیلی ابجی رو دوست داری و نسبت به اون احساس ترحم داری. قربونت برم که مواطب ابجیت هستی. دلم می خواد همیشه همین جوری ,تو همه مسایل پشت هم باشید و همدیگرو  یاری کنید.   ...
20 دی 1391

دخمل صبور من

این چند وقت که گذشت برای تو هم خیلی سخت بود . هر دفعه که برای نوار قلب می رفتیم تو هم با دعوا و مرافع می خواستی همراهمون بیایی.هر دفعه هم که می اومدی انقدر ماشاا... فضولی می کردی که نگو. چند باری که بیمارستان رفتم ،تو میرفتی خونه مامان جون ،خیلی دلم میگرفت و انقدر دلم برات می سوخت که گاهی حتی اشکم هم در می اومد. اون روزی که قرار بود شاید بستری بشم صبح زود تو رو بردیم خونه مامان جون،انقدر اروم و ساکت رفتی توی خونه ،که حتی پشت سرت رو هم نگاه نکردی. اخه می فهمیدی که قراره ما بریم بیمارستان و شاید ابجی به دنیا بیاد. فدات بشم که بیشتر از سنت می فهمی. این چند وقت نگرانی من برای تو خیلی بیشتر از چیزای دیگه بود.ولی خدا رو شکر دیگه داره ت...
4 دی 1391