تولد اوا
تاریخ ٢٨/٨/٩١ انتظارها به پایان رسید و ابجی به دنیا اومد. صبح با بابایی و مامان جون رفتیم بیمارستان و پذیرش شدم برای عمل. ساعت ٥/٨ رفتم توی اتاق عمل و ساعت ١١ که چشم هام رو باز کردم دیدم که همه چیز تموم شده . وای نمی دونی که چقدر احساس سبکی می کردم.و خوشحال از اینکه همه چیز به خوبی تموم شده و ما باز هم همدیگر رو داریم. تقریبا یک ساعت بعد بابایی رفت و تو و مامانی رو اورد پیش من.الهی فدات بشم ,اصلا به من که نگاه نمی کردی. مستقیم اومدی سراغ اوا و لپش رو کشیدی. نیم ساعت بعد رفتی خونه مامانی و شب دوباره اومدی یه سری زدی و رفتی. صبح روز بعد مرخص شدم و اومدم خونه.ولی تو اصلا سمت من نمی اومدی و یه غصه توی دلت داشتی ولی به روی...
نویسنده :
مامان
17:51